راوی:
در آیندهای نهچندان دور…
جهانی ساختهایم که در آن، هیچچیز پنهان نیست.
همهچیز دیده میشود.
همهچیز ثبت میشود.
از اولین کلمهای که میگوییم…
تا آخرین پیامی که میفرستیم.
این، دنیای دادههاست.
جایی که هر انسان، نه فقط با چهرهاش، بلکه با ردپای دیجیتالش شناخته میشود.
با ارتباطاتی که داشته، پیامهایی که فرستاده، و مسیری که قدم زده است…
و در دل این آیندهی براق و شفاف، گفتوگویی ساده اما عمیق، بین یک مادر و دختر جوان شکل میگیرد.
مادری که زندگیاش را با اعتماد به دادهها ساخته.
و دختری که میخواهد فراتر از دادهها، به دل زندگی برود…
مادر میپرسد:
چرا با او صحبت کردی؟
او هیچ سابقهای در سیستم ندارد.
نه آشنایی قبلی، نه ارتباط مشترک، نه حتی یک تعامل کوچک.
هیچ دادهای از او نداریم…
چطور به کسی اعتماد میکنی که هیچ نشانی از خودش باقی نگذاشته؟
و دختر میگوید، آرام اما محکم:
شاید…
شاید چون دوست دارم برای اولین بار، خودم کسی را بشناسم…
نه سیستم.
نه سابقه.
نه هشدار.
راوی:
مادر نگران است.
نه از آن غریبه…
بلکه از شکستن نظمی که به او حس امنیت میدهد.
او میگوید:
ما این فناوری را ساختیم تا دیگر اشتباه نکنیم.
تا دیگر به آدم اشتباهی اعتماد نکنیم.
تا زندگیمان را بسازیم، نه بسوزانیم.
اما دختر…
دختر رویاهای دیگری در سر دارد.
او دلتنگِ خطرهای کوچکِ زندگی واقعیست.
دلتنگ هیجانِ ندانستن، دلتنگ آشناییهای تصادفی…
و شاید دلتنگ اعتماد، به چیزی فراتر از الگوریتمها.
راوی (مکث با حس):
در این گفتوگوی کوتاه، یک سؤال بزرگ پنهان است:
آیا ما با ساختن دنیایی پر از نظارت و داده، امنیت بیشتری یافتهایم؟
یا آزادیِ انسانیمان را، بیصدا از دست دادهایم؟
شاید…
شاید وقتش رسیده دوباره به چیزی اعتماد کنیم…
که نه در دیتا سنترها یافت میشود،
و نه در نمودارهای تحلیل رفتار.
بلکه…
در نگاه یک غریبه.
در یک لبخند ساده.
در جایی که هنوز، “انسان بودن” مهمتر از “ردپای دیجیتال” است.
📌 این، داستان «قطع ارتباطها» از ماریسا لینگن بود. یکی از نویسندگان مجله nature
روایتی از آینده…
آیندهای که همین حالا، دارد آرامآرام از دل حالِ ما شکل میگیرد…
No comment